بسم رب الشهداء

به یاد شهدای مظلوم فاجعه ی بمب گذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال

 

 

گزارش شاهدان عینی انفجار

http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=1130

 

شعر در وصف شهدای رهپویان

http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=1133

 

 

 خوشا آنان كه بر بال ملائك نشستند و صفا كردند و رفتند ...

به یاد شهدای مظلوم رهپویان وصال صلوات

 

خبر ، سریع تر از من دوید و پرپر شد

فضای کوچه پر از لاله ی معطر شد

خبر گران ، خبر ناگوار و سنگین بود

تمام شهر در امواج آن شناور شد

خبر دهان به دهان گشت و شعله شعله گذشت

چه سینه ها که گدازان ، چه دیده ها تر شد

نفس بریده ، نفس بی امان ، نفس محبوس

عروج پاکترین های شهر باور شد

چه انفجار مهیبی ، چه لحظه ای ، چه غمی

چهار سوی حسینیه رنگ محشر شد

و سید الشهدا بوی خون تازه گرفت

ز غصه حضرت مهدی دلش مکدر شد

سرکار خانم پروانه نجاتی

 

 

چهارده شهید مظلوم انفجار رهپویان

 

کبوترانه پریدید،خوش به حال شما


قفس چگونه نشد مانع وصال شما؟


همین که بال گشودید،آسمان لرزید


و عرشیان صله دادند در قبال شما


قسم به عشق،به نام نجیب آن سوگند


ندیده است کسی در مثل،مثال شما


میان آتش و خون،عاشقانه رقصیدند


که جاودانه رقم خورده بود فال شما


و ما نظاره گران عروجتان بودیم


چه عاشقانه عروجی،خوشا به حال شما


سفر!چه رسم قشنگی!سفر به عرش خدا


سفر به خیر!سفر خوش!سفر حلال شما

 

 

 

شهید سید محمد جواد علوی


ـ خودش بود محمد جواد . همیشه ورودش رو با نوحه « آقام علی(ع) مظلومه » و صدای بلند سینه زدنش تشخیص می دادیم . با تموم وجودش مداحی می كرد و عشقش خانم حضرت زهرا (س) بود .
اگر ندبه و كمیل و توسل رو توی هیئت نمی خوند ، همه اعضاء خانواده رو جمع می كرد و با سوز همیشگی اش به جمع كوچیكمون معنویت می داد .
ـ بعد از دیپلم دانشگاه آزاد قبول شد ولی نرفت . همه آرزوش تحصیل توی حوزه بود كه الحمدلله قبول شد . اما ....
ـ پدر خارج از كشور بودن و داداشم دانشجوی اصفهان . موند توی خونه و توی آژانس مشغول به كار شد . می گفت « رسیدن به مادر و خواهرام عبادت بزرگیه . اینطوری راضی ترم . »
ـ به نیت آقا امام علی(ع) مهریه خانمش رو 110 سكه گذاشت و تمام مراسم عقدشون شد یك حلقه ساده و سه تا صلوات .
ـ عقد خواهرم بود و محمدجواد مثل همیشه پشت فرمان سینه می زد و مداحی می كرد .
• ای بابا تكلیف ما رو روشن كن ، تو خوشحالی یا نه ؟! برای چی داری سینه می زنی ؟!!
• با لبخند همیشگی اش گفت :
رشته ای بر گردنم افكنده دوست می كشد هر جا كه خاطرخواه اوست
ـ نیمه های شب بلند می شد و نمازشب می خواند . بعد از نمازصبح مقید به قرآن و زیارت عاشورا بود . دیگه عادت كرده بود . بعد از بین الطلوعین با بسم الله پیكانش رو بیرون می زد و یا علی(ع) ! شروع یه روز جدید .
ـ همیشه از شهداء و جنگ با حسرت حرف می زد . با چند تا از دوستاش مجمع شهید آوینی رو توی حسینیه محل راه انداختن . دو تا آرزو بیشتر نداشت : « ظهور آقا امام زمان(ع) و شهادت »
ـ روزهای آخر خیلی عجیب شده بود . نگاه ها و حرفهاش .
یادمه روز شنبه حمام رفت و غسل شهادت كرد . حسابی به خودش رسید . با تك تك اعضای خانواده خداحافظی كرد ، اونم با نگاه خاصی كه تا حالا ندیده بودم . گفت : دارم می رم زیارت شاهچراغ(ع) .
قرار بود توی راه سونوگرافی بابا رو بگیره ، برای همین نماز دیرتر رسیده بود حسینیه .
پسر عموم می گفت : اصرار كردم كه وایسا با هم می خونیم ، من كار دارم . گفته بود : خیلی دیر شده باید نمازم رو بخونم . چند دقیقه ای از ورودش نگذشته بود كه صدای انفجار فضا رو پر كرد .


 

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=856

 

 

شهید محمد مهدوی


ـ می گفت : تعداد دونه های برنج زیاده و من از عهده شكرش بر نمیام . برای همین كم برنج می خورد .
ـ خواستیم راضیش كنیم كه صبحها با سرویس پدرش دانشگاه بره ، تا مجبور نباشه زودتر از خونه بیرون بزنه و منتظر تاكسی و اتوبوس بمونه . گفت : سرویس برای ایشون و همكارانشون هست و نه بچه هاشون ، خودم می رم تا پدرم زیر دین بیت المال نمونند . [به یاد شهید برونسی افتادم] .
ـ پرسیدم از كی با شهداء آشنا شدند ؟ گفتند : تازه به دنیا اومده بود كه برای مراسم شهدای محل می رفتم و اینقدر گریه می كردم كه اشكهام روی صورت محمد می ریخت
« شهادت ، شهادت ، همه آرزومه شهادت ، شهادت ، رؤیای ناتمومه »
ـ همیشه زرنگترین دانش آموز كلاس بود و محبوبترین شاگرد مدرسه . تموم محرم و صفر را مشكی می پوشید و این دلیلی شده بود كه یكی از دبیران به اصطلاح روشن فكر سر كلاس مسخره اش كنه كه : « بعضی ها برای كسی كه 1400 سال پیش برای ریاست جنگید و شهید شد مشكی می پوشند و این عقب ماندگی فكری است ! »
با انتقاد به صحبتهای اون آقا از كلاس بیرون اومد و دیگه سر كلاسش حاضر نشد . اما برای اخراج نشدن دبیر مستقیماً به مدیر مدرسه گزارش نداد كه نكنه نان آور خانواده ای شرمنده بچه هاش بشه .
در آخر ترم مزد سكوتش شد چهار نمره كم كردن و 75/19 محمد رو دادن 5/15 . [انگار درسش را خوب از شهید چمران گرفته بود . تكرار دوباره تاریخ برای خوبان عالم خوشایند است .]
ـ اربعین امسال جمكران بود . وقتی برگشت پاهایش تاول زده بود و جورابهایش خونی . گفتم : محمدجان ! چه بلایی سر پات اومده ؟ مگه كفشت اذیت می‌كنه ؟ سرش رو انداخت پایین و گفت نه . فهمیدم تا مسجد جمكران پیاده عزاداری كرده

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=694 

 

 

شهیده نجمه قاسم پور


ـ بعد از مراسم دارالهدایه هركس آرزویی كرد و نوبت به نجمه رسید . آرزوی همیشگی : شهادت در ركاب پسر زیباروی فاطمه (س) . )اخلاص خدائیت دست دلت را گرفت و بر سر سفره ارباب نشاند . ما جامانده های خوگرفته به نفس را دعاگو باش .(
ـ یك روز قبل از شهادتش خواب شهیدی رو دیده بود كه اصرار داشت باید قبرش رو پیدا كنم ، اما این دنیا فرصت نشد . آنجا در حریم مهربانی ارباب حتماً پیداش می كنه .
ـ در دیدار خانواده شان دكتر خیلی منقلب بود . وقتی با بغض حرفش رو زد ، سیل اشك صورت همه رو پوشوند . « ضربه شدید به سرش ، صورتش رو پر از خون كرده بود . وقتی حس كرد من بالای سرش هستم با عجله چادرش رو روی بدنش كشید و این اولین و آخرین حركتش بعد از انفجار بود . »
ـ مسئولِ بیدار باشِ اعضای خانواده بود برای نمازصبح . ابتدای اذان یكی یكی همه را صدا می زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شید . » عادت كرده بودیم كه بین الطلوعین نجمه رو در سجده ببینیم

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=217 

 

 

شهید غلامرضا مروجی هاشمی
 


ـ از خرید كه برگشتم دیدم بچه ها از شدت گریه چشمهاشون سرخ شده . گفتم : غلامرضا ! فاطمه و علی چشونه ؟ گفت : براشون قصه كربلا رو تعریف كردم .
ـ دیدم داره نماز می خونه . پاشدم نمازم رو خوندم . می خواستم بخوابم كه گفت : هنوز اذان صبح نشده ، الان وقت نمازشبه . تازه فهمیدم داستان زنگ موبایل قبل از اذان چی بود .
ـ خیلی اهل مناجات بود و علاقه زیادی به صدای آقای سلحشور داشت . تموم زندگیمون بوی مناجات داشت . عادت كرده بودیم غلامرضا رو با ذكر و مناجات ببینیم . همه جا ، حتی تفریح و گردش !!

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=51 

 

 

شهید محمد جواد یاقوت
 


ـ تك پسر خانواده بود و چشم و چراغ فامیل و محله و آشناها . مراسم یكی از شهدای جنگ بود كه برای به دنیا اومدنش نذر كردم .

ـ باید بودی و می دیدیش وقتی كه شبانه روزش را گذاشته بود برای تدارك سفر مشهد بچه های مسجد محل . چند روز بعد از عید كه از زیارت برگشتن ، قصد شلمچه كرد و مهمون حریم شهداء شد .
ـ نصیحتش كردم كه مامان ! شما دیگه مرد شدید ، فكر كاری باش كه برات برم خواستگاری .

همون طور كه سرش پایین بود ، گفت : انشاءالله همه چیز درست می شه .

ـ با لباس مشكی و شال عزا و پیشونی بندی كه لباس پادشاهیش بود ، توی ایستگاه صلواتی دیدمش . كار هر سال محرمش بود . مساجد توكلی ، محمدی ، زینبیه و ... شاهد تلاشهای با اخلاصش بودن . قطعاً دل آنها هم تنگ است برای سرباز بی ادعای اسلام و امام حسین(ع) .

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=859

 

 

شهیدان علیرضا و عرفان انتظامی


ـ یكی از پاهای علیرضا انحراف داشت ، برای همین آتل می بست . تازه از پله ها پائین اومده بود كه یه كار جدید بهش دادم . دقت كه كردم ، دیدم بیشتر از 5 یا 6 بار پشت سر هم من یا باباش از پله ها فرستادیمش بالا و اون هیچی نگفته بود به جزء « چشم ! »
ـ گفتم علیرضا ! می دونی به تعداد كارهایی كه برای مامان و بابا می كنی ، خدا برات توی بهشت یه خونه می سازه ؟!
از اون به بعد با انجام هر هر كاری می پرسید : « مامان ! به نظرت خونه ام رو برام تموم كردن ؟! الان پنجره هم داره ؟! »
ـ با شنیدن مداحی « یاد امام و شهداء » بازم هر دوتایی پریدن جلوی تلویزیون . همیشه این شعر رو با آقای حدادیان می خوندن .
توی كانون هم جاشون كنار معراج شهداء بود . همیشه برای هدایت و شهادتشون دعا می كردم ، اما شهدای به این كوچیكی لطف حضرت رقیه (س) بود .

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=416 

 

 

شهید علی نصیری



ـ در تمام طول سالهای زندگیمان علی رو با وضوهای پشت سر همش می شناسم . در محضر خدا همیشه دائم الوضو بود . نمازشبش ترك نمی شد .
ـ همیشه آرزوی زیارت كربلا داشت . محرم خواب دیدم كه عده ای خاص رو صدا می زنن و اینها از جلوی كانون عازم كربلا هستن . پدرم رو صدا زدن . گریه ام گرفت . قرار بود با هم بریم زیارت .
گفت : این بار كه برگشتم چهار تایی با هم می ریم كربلا .
ـ با اینكه مسئولیت فنی در محیط كارش داشت ، اما همه عشقش كارهای فرهنگی بود . مكبر مسجد محل بود . بعد از انفجار تمام بیمارستانها رو دنبالش گشتیم ، ولی .....
خیلی بی تاب بودم و نگران . یكشنبه شب از شدت گریه خوابم برد . علی رو دیدم كه وارد خونه شد با نور سبز عجیبی كه سراسر محیط رو عوض كرده بود . خیلی شاد بود و چهره اش آرام بخش .
فردا صبح جنازه تكه تكه اش رو شناسایی كردیم .
ـ می گفت : همكارم با تعجب پرسید آقای نصیری چند بار كربلا رفتی ؟ با حسرت گفتم : نرفتم . گفته بود : كربلا كه بودم شما رو با شال سبزی در حرم دیدم كه مسئول كاروان بودید . [كاروان چهارده نفری كه بزرگترشون محمدعلی نصیری بود با یك دنیا آرزوی شهادت ]

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=860

 

 

شهید غلام موسوی


ـ كار هر روزش بود قبل از بیرون رفتن باید دست مادرم رو می بوسید . خم می شد و به پاهای مادرم بوسه می زد . وقتی مادرم امتناع می كرد با لبخند می گفت بهشت من زیر پاهای شماست ، خودتون خبر ندارید .
ـ كانون كه قصد سفر كربلا كرد خیلی خوشحال شد . از اینكه بالاخره به آرزوش می رسید . خواب دیده بود با كانون زائر كربلاست و شهید شده . فرداش گفت : خواب شهادتم رو دیدم ، من دیگه سرباز امام زمان شدم . كنار عكسش یه روبان مشكی زد و گذاشت توی طاقچه . گفتم : غلام ! این چه كاریه ؟‌ داری مامان رو اذیت می كنی . گفت : بالاخره كه باید این كار رو بكنید .
ـ همیشه ساده می پوشید و مشكی . می گفتم : غلام ! این لباسها چیه می پوشی ؟ خب كار می كنی ، لباس نو بخر . لباس نو نمی پوشید تا بتونه با فقرا بیشتر رابطه داشته باشه .
از اینكه توی دوستاش با بچه های محروم بیشتر بود خیلی صفا می كرد . می گفت : « من عزادار آقا امام حسین(ع) هستم ، هر وقت امام زمان (عج) اومدن و انتقام جدشون رو گرفتن ، لباس مشكی ام رو در میارم و سفید می پوشم . »
ـ تموم عشقش كار فرهنگی بود . هر جا ، هر وقت خدمتی از دستش بر می یومد دریغ نمی كرد . مسئول تداركات و میاندار هیئت محبین المهدی (عج ) بود . با تموم خستگی روزمره اش شبها قبل از خواب زیارت عاشورا و یك جزء قرآنش ترك نمی شد .


تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=857

 

 

شهید محمد جوکار
 


• « اوستا ! محمد كاری كرده كه گفتید دیگه نباید بیاد مغازه ؟! »
• « آقای جوكار ! بچه شما نیم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته برای شهدا و امام زمانش . شنبه عصر هم كه مراسم كانونه . »‌
تازه فهمیدم كه تقصیر پسرم عشق امام حسین(ع) است و بس !
ـ چند بار دیده بودمش كه نصف شبها به شدت گریه می كنه . یه شب پرسیدم بابا محمد جاییت درد می كنه ؟! « نه بابا جون ! توی حال خودم بودم ، شما بخوابید . »
با نور موبایلش دعاهاش رو می خوند و نمازشبش رو تموم می كرد .

• « محمد ! توی این عكست چقدر خندونی ؟! »
• « برای حجله امه . روزی كه دلیل خنده ام رو بفهمید گریه می كنید . »

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=855

 

 

شهید علی نوروزی
 


ـ « حرف ، حرف شماست . » این 4 – 5 ساله مردی شده بود واسه خودش . عادت كرده بودیم به حرف شنویش .
ـ « كاش زمان جنگ و جبهه بودیم . مامان ! جنگ شد و آقا دستور جهاد دادن من می رما ! » عادت كرده بودم از علی این حرفها رو بشنوم . هیچ زیارتی به اندازه شلمچه براش دلنشین نبود . با حسرت فیلمهای شهداء رو نگاه می كرد و آه می كشید . آرزوش شهادت بود و بس !
ـ « مامان ! علی ، مواظب خودت باش . با عجله از خیابون رد می شی برای اذان خطرناكه . » مكبر مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود و مظلومیتش رو از ایشون گرفته بود . بعد از شهادتش جلسات هفتگی مسجد چند برابر شده بود . جوونهایی كه شاید كسی باور نمی كرد توی هیئت ببیننشون . اما بركت خون علی خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار كرد .


تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=854

 

 

شهید مسعود رضایی


ـ بعد از دانشگاه خیلی دنبال كار می گشت . بابا گفته بودند : « فقط كار دولتی ! » چون رضایت پدر و مادر براش شرط بود ، چند تا كار توی شركت خصوصی پیدا كرد ولی نخواست پدر و مادر رو راضی كنه .
ـ دست و صورت خیسش قبل از خواب برامون عادی شده بود . مسعود وضو گرفته تا قرآن بخونه .
ـ خیلی اهل زیارت بود و با ائمه(ع) انس زیادی داشت . نماز صبح روز جمعه اش رو حتماً حرم مطهر حضرت شاهچراغ(ع) می خوند .
ـ علاقه اش به شهداء رو همه می دونستن . دو تا از دایی هاش توی جنگ شهید شده بودن . مسعود همیشه می خواست در موردشون بدونه . بعد از انفجار برای آخرین بار كه دیدمش یاد برادرم افتادم . مسعود هم مثل داییش دستش روی سینه اش بود و مهمون اباعبدالله(ع) شد .
ـ هیچ وقت دوستاش رو نشناختیم . می گفت : آبجی برای من دوستن و برای شما نامحرم .

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=853 

 

 

شهید محمد علی شاهچراغی


ـ می دونست روی انتخاب دوستاش حساس هستم ، با هر كسی دوست نمی شد . از بچگی توی كوچه نمی رفت . ولی وقت اذان دوان دوان به سمت مسجد می دوید ، تا از زیر آفتاب موندنش نگران نشم .
ـ از كودكی با خودم نماز می خوند و روزه می گرفت . از نه سالگی به بعد ، روزه هاش رو كامل گرفت . همیشه توی درس و تمام مسابقات نفر اول بود ، روی نمرات درسیش حساس بود . می گفت : « انقلاب و امام زمان (عج) سرباز زرنگ می خواد . »
ـ تازه از راه رسیده بود .
• مامان ! محمدعلی ناهار بكشم ؟! نه مامان جون .
• بازم بی سحری روزه گرفتی ؟‌ خب بیدارم می كردی برات غذا بیارم .
• شما حالتون خوب نبود ، اذیت می شدید .
ـ‌ مامان امشب جشنه ، می خوام شكلات بخرم . چند ساعت بعد اومد یه مقدار پول بهم داد . گفتم : چی شد ، مگر نمی خوای شكلات بخری ؟ گفت : نه ،‌ این پول رو بدین به مستحقی كه می شناسید . اینجوری اونها هم شاد می شن .
ـ چند روز آخر چهره اش خیلی قشنگ شده بود . یه دعای آیت الكرسی بهش دادم ،‌ گفتم بذار توی جیبت . لبخند معنی داری زد و گفت : « مامان ! می ترسی چشم بخورم ؟! » حالا معنی لبخندش رو می فهمم .

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=858 

 

 

شهیده راضیه کشاورز


ـ با تمام وجود درس می خوند ، همیشه می گفت : امام زمان(ع) یار بیسواد نمی خواد .
ـ علاقه زیادی به آقا امام زمان(ع) داشت . از مدرسه با یه جعبه شیرینی برگشت . خوشحالی توی صورتش موج می زد . « مامان چهله دعای عهدم تموم شد ، از امروز یار امام زمان(ع) شدم . » پنجم دبستان بود !!
ـ خسته از مدرسه بر می گشت ، وقتی می گفتم خسته نباشی ! دستانم رو می بوسید و می گفت : شما از صبح زحمت كشیدید ، من كه كاری نكردم . از حالا به بعد نوبت من ، شما برید استراحت كنید .
ـ سال تحویل امسال با كانون مشهد بود . خیلی اصرار كردم كه سوغاتی چیزی نخره . یه شیشه عطر یاس برای خودش خریده بود و از اینكه نتونسته بود كفنی بخره غصه می خورد .
ـ اردیبهشت قصد زیارت كربلا داشت . بعد از انفجار ، هیجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا (س) موند . با كفن كربلا و همون عطر یاس به دیدار ارباب فرستادیمش

تاپیک مربوطه :
http://www.rahpouyan.ir/showthread.php?t=39

 

 

شنبه همان شنبه بود اما ....



منبع : نشریه ی پرواز ؛ ویژه نامه ی چهلم شهدای واقعه بمب گذاری حسینیه سید الشهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز


شنبه ای بود ، مثل همه شنبه ها ، خب ساده است ، شنبه برای ما کانونی ها بیش از آنکه معنای روز اول هفته را بدهد ، معنای کانون را می دهد ... همیشه شنبه یعنی کانون !!
مثل همیشه بود ، زود به حسینیه می رسم ، خسته از کار روز و غمگین از هزار و یک مشکل ریز و درشتی که سنگینی اشان ، حوصله ام را کم کرده است .

گشتی می زنم اطراف حسینیه ، جلسه تدارکات است ، بچه ها دور هم جمع شده اند ، من همیشه این تدارکاتیها را دوست دارم ، می ایستم کنارشان ، مسئولشان در حال صحبت کردن است ، از شهادت
می گوید ! تعجب می کنم .
فکر می کردم توی جلسه تدارکات باید بیشتر بحث کار باشد ، کلمن ، آب ، چایی و شربت و ... !!
_ بچه ها ! ما مثل شهدا کار نمی کنیم ، اگر مثل آنها بودیم ، حتما راهی برای شهادت بود ... در شهادت هنوز ... !!

گردنم را کج می کنم ، چشمهایم انگار دنبال چیزی در آن دورها می گردد ؛ شهادت ... ؟!!
شهادت ، شهید ... !چه واژه های غریبی ، ولش کن !!

چشم می گردانم ، دور حسینیه ، گوشه ای دیگر ، جلسه واحد شهداست ...
مسئولش را می شناسم ، همکلاسی هستیم ...
گاهی با خودم فکر می کنم ؛ هرگز نمی توانم مسئول واحد شهدا باشم ، چطور می شود فرهنگ جبهه را به خرد این نسل داد !!
تازه من خودم هم چندان آشنایی ندارم !!
اتفاقا مسئول واحد هم همین ها را دارد به نیروهایش گوشزد می کند ؛ فاصله ما با نسل جهاد زیاد شده ، باید با یک روش جدید این فرهنگ را به نسل جدید تزریق کنیم ...
می گذرم ...
توی صف نماز می نشینم ، کمی جلوتر از معراج شهدا ...
نماز شروع می شود ، صدای هق هق کنار دستی ام را می شنوم !! پشت سری و جلویی !
مگر اعتکاف است ؟! نماز من هم کمی متفاوت است ، شاید گریه آنها من را هم هوایی کرده ، یاد اعتکاف می افتم و سفر مکه !
نمازهایی که روبروی کعبه می خواندم و وقتی قنوت می گرفتم ، کعبه توی دستهایم بود و آن وقت هیچ چیز نمی خواستم ، همه چیز توی مشتم بود ....
نماز تمام می شود ... سخنرانی شروع ... !!
خود فریبی ، عنوان سخنرانی است !!

کسی که به مقام فنا رسیده ، ابایی ندارد که امشب ، شب آخر عمرش باشد ...
با یک حساب سرانگشتی مشخص می شود که من اهل فنا نیستم !! فنا که هیچ ، اهل تحمل کوچک مشکلات هم نیستم ..
با خودم می گویم : شب آخر عمر...؟!!ناخوآگاه چیزهایی توی ذهنم غوغا می کنند :
نماز قضا ، روزه قضا ، حق الناس ... امانتی ها ... مادرم ... پدرم ...
چقدر کار نکرده دارم که قانون " از فردا " شامل حالشان شده ...
با خودم می گویم : کاش می شد زندگی را reset کرد ، مثل کامپیوتر ، هر وقت قفل میکند یک دکمه را فشار می دهی و همه چیز از اول ...
کانون را هم می شود ریست کرد ، خودم را ، کانون را ، آدمها را ، کاش آدمها دکمه ریسیت داشتند ...
چه فکرهای مسخره ای ، همین افکار باعث می شود که پنج دقیقه از سخنرانی را از دست بدهم ....
چقدر هوا گرم و گرفته است ... بلند می شود ، مقصدم پشت حسینیه است ، بیرون می روم ، هوای خنک بهار توی صورتم می خورد ، می نشینم پشت حسینیه ، سخنرانی دارد کم کم تمام می شود ، دعای فرج شروع ...
اصلا من عاشق این یاارحم الراحمین آخر دعای فرج هستم که همگی دسته جمع فریاد می کشیم ...همانجا که آنقدر فریادها در هم گره می خورد که دیگر صداها را تشخیص نمی دهی ، فقط یک صداست ، صدای کانون !!
انگار کسی لبیک می گوید !!
وسط یا ارحم الراحمین بچه ها ، آرام در دلم لبیک می گویم ... تا آخرش ...!!
لبیک ، اللهم لبیک ، ان الحمد والنعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک ....
امشب چقدر یاد آن عمره به یادماندنیم ...
خنک شده ام ...
مراسم شروع می شود ....
به مشبک ضریحت دلم گره خورده
بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده ....
" ولش کنی مرده " را آرام می گویم ، انگار که باورم نمی شود ... فکر می کنم اگر ولم کنی ، واقعا
می میرم؟!!
می میرم ، حتما می میرم ، حتما روحم می میرد ، دفعه بعد فریاد می کشم .... " بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده "

بی توای صاحب زمان ، بی قرارم هر زمان ...
بیقرارم؟!!
صاحب زمان !! یعنی صاحب زمان است ... یعنی زمان توی مشتش هست ، مکان را هم ...
پس الان هم اینجاست ، اصلا مگر می شود نباشد ؟!!
خجالت می کشم ، از آن حسهایی که خیلی کم سراغم می آید ، ولی وقتی می آید ته دلم انگار چیزی آب می شود ... !!
" از فردا " ... تکرار می کنم : " از فردا" ... حتما شروع می کنم ...!!
دارم قول میدهم که  .....

همه چیز می لرزد ، صدا آن قدر زیاد است که ناخودآگاه همه را از جا می کند ...
آتش از پنجره پشت حسینیه که شیشه هایش خرد شده ، بیرون میزند ... خاک ... دود ... می دوم .. سرفه می کنم ... می دوم ... اشکهایم ناخودآگاست ، می لرزم ... دستهایم یخ زده ... می رسم به جلوی درب آخر حسینیه ... قیافه ها وحشت زده ، پر از خاک ... گریان ... ترسان ... می دوند .. همه می دوند ... من اما می ایستم ... یکی را می بینم ، با هیجان می پرسم : چی شده؟!
کسی حال توضیح ندارد ، من هم نمی خواهم بشنوم لابد ، فقط دارم می پرسم ...
بدون چادر و کفش می دود ، قیافه اش آشناست ، چندسال پیش... دستهایش را می گیرم ، می پرسم : چی شده ؟ با ضجه می گوید : دوستم ، آرزو ! کنار دستم بود ، نیست ، هرچه می گردم نیست ... کلماتش بریده بریده .. دستش را توی دستم می گیرم ، آرامش می کنم ...
سیل جمیعت، دستهایمان را جدا می شود ....
بیرون می روم ...
جلوی حسینیه شلوغ است ...
بازار شایعه داغ ...
کفشها و چادرها را بیرون می آوریم و توی مدرسه روی هم می ریزیم تا هر کس یکی را بپوشد از محیط دور شود ...
سرویسها سریع راه می افتند ... صدای آژیر آمبولانس ... ماشین آتش نشانی ....!!!
موبایلم از همان لحظه اول توی دستم هست و تند و تند شماره دوستانم را می گیرم ...
هیچ کدام بر نمی دارند ...
خدایا !! دوستام !!!
هر کس که از درب حسینیه بیرون می آید ، انگار که دنیای را یکجا به من داده باشند ، خوشحال می شوم .. این یکی هم سالم است ... این یکی هم ... خدایا فلانی ... راهی برای گرفتن خبر از دوستان و آشنایان نیست ....
زمان مثل باد می گذرد ، ساعتم را نگاه می کنم 12 است ... سه ساعت گذشته و متوجه هیچ نشدم ...
میان جمیعت چهره ی آشنایی است ، دارد دنبال من می گردد حتما ... مادرم ، با اشک بغلم می کند ...
من اما مبهوتم ، ساکتم ، نمی دانم چه شده ...!!
دنبالش راه می افتم .. نیم ساعت بعد توی اتاقم ، صوت ضبط شده ی مداحی شب را گوش میدهم .
سیل پیام ها ... محمد مهدوی، مسئول واحد شهدا ... رفت!!
بغض می کنم ، چه خوش خدمتی ، چه پاسخی
صبح می شود ... نجمه هم آسمانی شد ! خدایا ...! چهره ی آشنای انتظامات ... با لبخند دائمیش ...
مسعود رضایی ، دست روی سینه ... به حالت سینه زدن ... رفت !!
بغضم هنوز امان نیافته ، لحظه شماری می کنم برای مراسم تشییع ، نه تشییع شهدای گمنامی که بعد از چندین سال پیکرهایشان پیدا شود ، تشییع یارانمان ، دوستانمان ، همانها که کنار خودمان بودند ، با هم سینه می زدیم ، با هم می خواندیم ، با هم دعا می کردیم ، دستشان توی دستهای ما بود و همین چند وقت پیش جلوی گنبد امام رضا (ع) با هم حاجت خواستیم ، تشییع بچه های کانون ، بچه های کانون ، بچه های کانون ... همان کانون خودمان !!
دلم می خواهد ازشان بپرسم ، هنگام شهادت برچه شهید بودی؟

بالاخره روز تشییع می رسد ، همه آمده اند ، کانونی و غیر کانونی ندارد ، همه می دانند اینها پاک ترین بچه های این خاک بودند ، همه می دانند ... ! همه می سوزند ...!

ما اما انگار چیزی گم کرده ایم ، انگار غمی به بزرگی حسرت شهادت روی دلمان مانده است ... !!
همه چیز ملموس شده ...
قالب شهادت که عکسش داشت توی ذهنمان هر روز مات تر و کمرنگ تر می شد ، یک دفعه به روشنی روز شد به شفافی رفاقتهایمان ...

حالا معنای جا ماندن را خوب می فهمم ، دیگر نمی توانم به نسل پیش از خودم غر بزنم که تو نسل جنگی ، تو شهید دیدی ، تو رفیق از دست دادی ، تو معنای این چیزها را می فهمی ، من اما نسل رنگ و ریا هستم ، نسل مد و برموردا ، نسل اینترنت و ماهواره ....
بلاخره این چشمهایی که خیلی چیزها برایش غریبه بود ، به نظاره صفاتی نشست که فقط توی کتابها خوانده بود ، دیدم چطور می شود درد کشید و آرام بود !
دیدیم چطور می شود شکر کرد ، من این روزها " رضی الله عنهم و رضوا عنه " را به وضوح حس می کنم ...
یک هفته می گذرد ، دلمان هر روز گرفته تر از قبلش ... حسرت پرواز !
کاروانمان هنوز سیزده نفری است ، چهاردهمی هم بعد از 18 روز راهی می شود ، راهی می شد تا مجلس اهل بیتی (س) کانون چهارده شهیدی شود ..

ما اما هر روز کارمان سر زدن به خانواده های شهدا و جانبازان است ، نشستن پای صحبت های شیرین خانواده هایشان ، شنیدن از خصوصیات اخلاقی دوستانمان که با هم پای سخنرانی می نشستیم ، من فقط شنیدم ، اما او شنید و عمل کرد ...
روحیه می گیرم وقتی که پای صحبتهای مادر راضیه می نشینم .
مادرش با عشق از او می گوید ... !! من یاد می گیرم ، قول می دهم که عمل کنم ، نه از فردا که از همین لحظه ...
حالا دیگر می دانم که می شود توی عصر ماهواره و اینترنت هم شهید شد ...
می دانم که سعادت مربوط به عصر خاصی نیست ، سعادت نتیجه عمل است ، نتیجه ی اخلاص است ، نتیجه ی ایمان است ...!!

این روزها خیلی چیزها برایم رنگ باخته اند ، همان هایی که تا پیش از این دغدغه ی خاطرم شده بودند .
به راحتی می توانم از کنار مشکلات رد شوم ، می توانم به دنیا بخندم ، همان طور که آنها به روز مرگی های ما لبخند زدند و رفتند ...
این روزها راحت می توانم تصمیم بگیرم ، شروع کنم ، چیزهایی را که قانون " از فردا " شامل حالشان شده بود ...
این روزها راحت چشم می پوشم ، می گذارم ، می گذرم ...
چون می دانم باید گذاشت و گذشت ...
باید گذاشت و گذشت تا بیقرار صاحب الزمان (عچ) شوم ، باید گذاشت و گذشت تا سربازش شوم ...
تا شهید شوم ...

 

 

به یاد شهدای مظلوم فاجعه ی بمب گذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال
 

بنام او

 

تا به حال به گوناگونی و متفاوت بودن آدما توجه کردی؟ ادمایی که سلایق و علاقه هاشون متفاوته و همین تفاوته از اونا ادمای متفاوتی میسازه!

 دراین میان برخی هستند که تفاوت فاحشی با بقیه دارند , کسانی که براشون قرن 21 و 1 نداره و در هر زمان ومکانی که باشند متفاوت بودن خودشون رو نشون میدن.

دنیای شلوغ , جمعیت 7میلیاردی , زندگی ماشینی , شهر پرسر وصدا ,سلیقه ها و علایق متفاوت , قرن 21 و آرزوهای متفاوت  روی اونا هیچ اثری نمیذاره ; خودشون هستن وخودشون با دنیای متفاوتی که دارند.

ادمایی که دنیا و ما فیاهاش  رو میبینن و چشم میبندن و نظاره‌گر عالمی می‌شن که حضور چند روزه‌ی خود در این دنیا رو مقدمه‌ای برای رسیدن به اونجا در نظر می‌گیرن و  نه جایگاهی برای تا به ابد ماندن!

کسایی که تک بودنشون رو با گرفتن برات امضای بزرگ آرزوی خود _شهادت_ اثبات کردند و 130روز پیش عروج کردند و آسمانی شدند.

آدمایی که حد شمارشون به تعداد بند انگشت‌های یک دست میرسه ! 14نفری که دستشان رو در دست ارباب‌شان می‌گذارند و می‌پرند و به عرش می‌روند تا به همه اثبات کنند "خدا همین نزدیکی هاست ...خیلی نزدیک‌تر از آنچه که تصورش را داری"

 

130 روز حسرت انتخاب نشدن، 130 روز فراق عزیزان مظلوم‌مان، و حالا در مراسم چهارماه و دهمین روز پرواز شهدای رهپویان و بغض عجیب حسینیه. فضای سنگین و غم‌باری حسینیه را فرا گرفته و عده زیادی در کنار مقتل شهیدان مشغول راز و نیاز با شهدای عزیزمان هستند...

 

محل عروج شهدای رهپویان وصال

 

غم و اندوه حسینیه در صدای موذن نمودار می‌شود و بغض خیلی از حاضرین ترکید اشک‌ها جاری شد. نماز با سوره والعصر و سوز و آه جا مانده‌ها.

سخنرانی آقا سید با ادامه موضوع راهکارهای اخلاقی انتظار شروع می‌شود و حالا حضور 14 میهمان عزیز از عرش را می توان حس کرد که باعث آرامش و نورانیت مجلس شده ...

همیشه وقتی آقا سید از عقده جاموندن صحبت می کردند، شاید خیلی هامون ادای بازمانده های داغدار را در می آوردیم، اما حالا همه با تمام وجود طعم تلخ جاموندن از غافله ای که مقصدش حسین ِ زهرا بود را حس می کنیم.خوش به حال‌شون که از حسینیه تا حسین(ع) پر کشیدند.

بعد از دعای فرج و نوای زیبای یا ارحم الرحمین، خاطره شب انفجار با شنیدن صدای ضبط شده‌ای که از طرف خواهران پر شده بود دوباره زنده می شود و...

 

آنها میروند و ما می‌مانیم و قطعه‌ای که حال به قطعه ای از بهشت بودنش ایمان داریم .جایی که هر هفته میزبان14دوست آسمانی‌مان است.

حال دیگر هر هفته 14مهمان عزیز از عرش داریم , میهمانانی که به حضورشان ایمان داریم چرا که شنیده‌ایم شهدا به مقتل‌شان علاقه‌ی خاصی دارند. آدمای هشیاری که به محض وا شدن لحظه‌ای در بهشت ,بار خود را بستند و وارد شدند و بقیه را به انتظار وا شدن دوباره‌ی در تنها گذاشتند .

و ما هر هفته با دلی حزین دور مقتل‌شان  می‌گردیم و از آنها می‌خواهیم که دل ناآرام ما را آرام کنند چرا که 130 روز می‌گذرد و هنوز خبر خاصی از مجازات قاتلینشان نداریم !

  

 

بسم الله ..

 

 

شهادت قسمت ما می شد ای کاش ...

 

 

کنار آن شب دلتنگ

 

کنار آن شب مجروح

 

کنار آن شب سرخ

 

که کسی درب بهشت را برای لحظه ای باز کرد و بست

 

دلم مانده است و تکه تکه شده است

 

 

احساس می کنم تکه های دلم چسبیده است به دیوار های حسینیه

 

و طاقت جدا شدن از آن همه خاطره ی خونین را ندارد

 

مانده است و هنوز هم دارد یا حسین می گوید ...

 

 

احساس می کنم که کمی دیر شده است

 

انگار که عقب افتادم و جاماندم ...

 

 

احساس می کنم که دیگر کار از کار گذشته است

 

 

مرا گذاشته اند با مرگ که بیاید تکلیف مرا روشن کند

 

با این دیواری که ریخته است

 

با این دری که پرتاب شده است

 

با زخم عمیقی که سقف حسینیه برداشته است

 

با این کفش های لنگه به لنگه ی جا مانده

 

با این خونی که روی دیوار خشک شده

 

و این حسینیه ای که دیگر ساکت شده است و تنهاست ...

 

با آن هایی که با ما گریستند و حالا بین ما نیستند

 

 

با عرفان و علی رضا

 

که جایشان خالی است

 

که پدرشان دستشان را بگیرد و

 

ببرد آخر مجلس برای سینه زنی

 

با آن مینی بوسی که درب حسینیه ایستاده بود و

 

مسافران کربلا سوار می کرد ...

 

 

با بچه هایی که دیگر نیستند

 

و با این چهارده قبری که بوی روضه ی شب بیست و چهارم فروردین می دهد

 

 

شکایتی نیست ،

 

حرف شکایت که در عشق بیاید

 

باید فاتحه ی این حکایت را خواند

 

 

صدای ما را از بهشت می شنوید

 

این صدای شهداست

 

 

صدای بچه هایی که آن بالا دور هم نشسته اند

 

و دارند با خنده خاطره ی آن شب را برای هم تعریف می کنند

 

ذوق هم دارد فکرش را بکن

 

یک آن ،

 

با شربتی گوارا

 

از زمین جدایت کنند

 

و آن وقت ببینی

 

میهمان امام حسینی ...

 

ببینی افتاده ای توی دامان آقا

 

و بدن خونین پر از ترکشت ، سند قبولیت

 

 

حالا که رفته اید دل دلیل می آورد و عشق گریه می کند

 

با این همه جای خالی تان پر نمی شود

 

نه با خیال و نه با خاطره

 

 

حالا که رفته اید می مانم کنار همین حسینیه

 

که بوی شما را می دهد

 

می مانم کنار این بنای عظیم

 

که شما را گم کرده است

 

 

من هم فقط به اندازه ی پنج حرف با شما فاصله دارم

 

پنج حرف خونین شهادت

 

پنج حرف سخت

 

که حرف زدن از آن آسان بود

 

و عشق بود

 

      ولی افتاد مشکل ها ...

 

 

 

 

 

شهادت قسمت ما می شد ای کاش . . .

بچه های کانون ! هنوز رفتنتان را باور ندارم ...
باورم نمی شود به این زودی ، شماها آسمانی شدید ...

حسینه ی سید الشهدا ! به آقامون بگو : دوستانمان به عشق شما آسمانی شدند ...
خیابان شهید آقایی ! تو هم دیگر با قدم هایشان متبرک نخواهی شد ...
زیلوهای حسینه ! دیگر با اشک های این دوستانمان نمناک نخواهی شد ...
مسجد جامع شهدا ! تو هم دیگر صدای آنها را در روزهای اعتکاف نخواهی شنید ...

فقط یک سوال دارم از شماها :
به من هم بگویید : هفته ی آخر ، اون لحظه ای که مثل همیشه دستامون رو به هم می دادیم و دعای همیشگی رو می خوندیم شما چه جور آمین گفتید ؟ همین ....
" خدایا ختم عمر بی برکت و پر از گناه و نمک به حرومی ما رو هرچه سریع تر ، هرچه سریع تر ختم به شهادت بفرما ! "

خوشا آنان كه بر بال ملائك

نشستند و صفا كردند و رفتند