سردار عشق ..
يا خَيْرَ الْمَحْبُوبينَ
دست دراز می کنم طرفِ کمد که کتابی رو بردارم . چشمم می خوره به چند تا کتاب اون طرف تر .. کتاب زین الدین

خیلی وقته می خوام این کتاب رو بخونم و فرصت نمیشه ..
« زین الدین بیست و پنج سال زندگی کرده است . جاهای مختلفی بوده ؛ روی پله ی خانه ، در حالی که مادرش می خواهد بند کفشش را ببندد تا او برود مدرسه . توی کتاب فروشی وقتی پاسبان ها آمده اند پدرش را ببرند، در خانه ی کوچک اجاره ایش ، در اهواز ، کنار همسرش و در خیبر ، هور ، سوسنگرد ، محرّم و بالاخره کردستان ، همراه برادرش کنار جیپ لندکروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همه ی این لحظه ها ، اگر خوب نگاه کنی یک آدم عادی را می بینی که سعی می کند در هر لحظه بهترین کار را بکند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد . و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب کوه ؛ آرام اما جوشان .»
چه تعبیر قشنگی .. دلی مثل قلب کوه .. آرام اما جوشان ...
« نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر ِ بزرگِ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند . چون و چرا هم ندارد لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه .
*
اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند .
در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت . رفت تجربی »
چند صفحه ی اولش رو می خونم و پا بند ِ کتاب میشم .. اصلا یادم میره که کتاب اولی رو که برداشتم رو نگاه بندازم
« قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود . همه جوابشان مثبت بود .
*
خبر دادند یکی از دوستانش که آنجا درس می خواند ، آمده ایران . رفته بود خانه شان و دوستش گفته بود "یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه . منم برگشتم . حالا تو کجا میخوای بری؟"
منصرف شد. »
* * *
« چند روزی بود که مریض شده بودم . تب داشتم . حاج آقا خانه نبود . از بچه ها هم که خبری نداشتم . یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، آمد تو . تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه.
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد.
برایم آش بار گذاشت . ظرف های مانده را شست ، سینی غذا را آورد ، گذاشت کنارم.
گفتم "مادر! چه طور بی خبر؟"
گفت "به دلم افتاد که باید بیام." »
* * *
« همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش .
من رفتم توی آشپزخانه ، چیزی بیاورم . وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم . »
* * *
« عملیات محرم بود . توی نفربر ِ بی سیم ، نشسته بودیم . آقا مهدی ، دو سه شب بود نخوابیده بود .
داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد . همان طور نشسته ، خوابش برده بود . چیزی نگفتم . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید . کلافه شده بود . بدجوری . جعفری پرسید "چی شده؟" جواب نداد . سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد.
زیر لب گفت " اون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی میشن ، شهید میشن ، گرفته م خوابیده م ".
یک ساعتی کسی حرف نزد . »
* * *
« سال شصت و دو بود ؛ پاسگاه زید . کادر لشگر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند و حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشور ها . مهدی گفت "درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند ، ولی ما باید خودمونو با شیعیان اباعبدالله مقایسه کنیم . اون هایی که وقت نماز ، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه ." »
* * *
« چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلى هم خالى نشده، عرق از سر و صورتشان مى ریزد.
یک بسیجى لاغر و کم سن و سال مى آید طرفشان. خسته نباشیدى مى گوید و مشغول مى شود.
*
ظهر است که کار تمام مى شود. سربازها پى فرمانده مى گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ى خدا، عرق دستش را با شلوار پاک مى کند، رسید را مى گیرد و امضا مى کند.»
.jpg)
* * *
« بچه های زنجان فکر می کردند ، با آن ها از همه صمیمی تر است . سمنانی ها هم ، اراکی ها هم ، قزوینی ها هم . »
* * *
« نزدیک عملیات بود . میدانستم دختر دار شده . یک روز دیدم سر ِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم : این چیه ؟
گفت : عکس دخترمه.
گفتم : بده ببینمش.
گفت : خودم هنوز ندیدمش.
گفتم : چرا ؟
گفت : الآن موقع عملیاته . می ترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد. »
* * *
« ساعت ده یازده بود که آمد ، حتی لای موهایش پر از شن بود . سفره را انداختم . گفتم "تا تو شروع کنی ، من لیلا رو بخوابونم."
گفت "نه ، صبر می کنم با هم بخوریم".
وقتی برگشتم ، دیدم کنار سفره خوابش برده . داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت "میخوای شرمنده م کنی؟"
گفتم "آخه خسته ای".
گفت "نه ، تازه می خوایم با هم شام بخوریم. " »
* * *
« ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید "بعدا." یا بگوید "از معاونم بپرسید." جواب سربالا تو کارش نبود. »
* * *
« جاده های کردستان آنقدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی .
اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند . اصلا راه نداشت .
*
بعد از شهادتش یکی از بچه ها خوابش را دیده بود ، توی مکه داشته زیارت میکرده . یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود "تو اینجا چی کار میکنی؟"
جواب داده بود " به خاطر نمازهای اول وقتم ، اینجا هم فرمانده ام . " »

* * *
« چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت میرفتیم باختران . بین حرف هایش گفت "بچه ها ! من دویست روز روزه بدهکارم. " تعجب کردیم . گفت "شش ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم."
*
وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند . چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان .
*
آخر مراسم عزادارى، آقاى صادقى گفت «شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ى قضا داره. کى حاضره براى این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفرى یک روز هم روزه مى گرفتند، مى شد ده هزار روز. »
* * *
« خیلى وقت ها که گیر مى کنم، نمى دانم چه کار کنم. مى روم جلوى عکسش و مى نشینم و باهاش حرف مى زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مى گیرم. گاهى به خوابم مى آید یا به خواب کس دیگر. بعضى وقت ها هم راه حلى به سرم مى زند که قبلش اصلاً به فکرم نمى رسید. به نظرم مى آید انگار مهدى جوابم را داده. »
* * *
« اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال با هم زندگى کردید؟» توى دلم گذشت «سى سال، چهل سال.»
ولى وقتى جمع و تفریق مى کنم، مى بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.
باورم نمى شود. »
صد صفحه کتاب .. صد خاطره ی کوتاه از شهید مهدی زین الدین بزرگوار و دوست داشتنی .. کتاب رو نبستم تا تمومش کردم .. عالی بود ...
دلم هوایی ِ شهید زین الدین بود هوایی تر هم شد .
شهید عزیز ! نگاهی .. دعایی .. شفاعتی ..
عـطــری از خــاک غـریـب آیـــد بـــاز